سكانسی از يك قصيده ی بخارايی

 

اگر همه ی درختان جهان

بالای سرم نمی چرخيد

اگر زمان از فلسفه شيرين تر بود

كلمه زير دوش لوله های خالی، قِل می خورد

و تصاوير گلوله های زنگاری، زير خروارها خاك رُس، نفس می كشيد

!راستی

مي توانی معنا را برای من هجی كنی؟

"همه ی هستی من آيه ی تاريكی ست"

!مثل همه ی هستی من

مثل هستی من

مثل من

توی ماشين نشسته بودم كه شاهان نيمكره ی شمالی

خواب عسل ديده بودند

باكوزه های شكسته توی بغل هاشان

زير درخت توتِ نر

اما هنوز آلوی بخارا گلويم را معطر نكرد

و گلوله ها و خمپاره ها بر شهر ها و خانه های مردم فرود آمدند

من سرمستِ توهّمِ آلوی بخارای ديشبم

كلمه های لوله های خالی

و تصاوير زنگاری نفسْ كِش

در كجای اين شب تيره بياويزند؟

چه می شد اگر كمی از آن تريلياردها و ميليارد ها را به من می دادند

من كه عاشق نبوده ام

من كه عاشق نيستم

من كه عشق را طلب نكرده ام

درخت های بالای سرم را هم كه نخواسته ام

چه كنم كه حمام همسايه در اجاره ی من بود

و استخرهای انار و آلبالو جواب مرا نمی دهند

چشم هايم را بسته ام

گوش هايم را بسته ام

از سيب تا زمين

از كف پا تا درخت كُنار

از واژن تا رحم

"دهانت را می بويند نازنين!"

وای از دهانم كه آلوی بخارا را در گلويم معطر نكرد

كمی از تريليارد مثل هيچ می ماند

با ابرها آن طرف تر چه كرده اند

كه منطق باريدن قطعی شده

راستش را بگو

مي خواهی تا الفِ بامداد يعنی تا صبحِ صادق برايت آواز بخوانم

مي خواهی تا فرداي قيامت در انتظارت بمانم

باری

شب از نيمه بر نگذشته بود

كه شهرزاد به خاكستر نشست

و شاسی هاي پيانو از كوير لوت تا خيابان كوه نور. كوچه ی ششم. پلاكِ معلوم

از كوك خارج شد

و بانوی نوازنده

باتنبك ساخت بخارا، بهار را ستايش كرد

وقتی كه هيچ گوجه ای نگنديد

و هـيچ تخم مرغی حواله نشد

حافظا اين چه كيد و دروغ است"

كز زبان می و جام وساقی ست

نالی ار تا ابد باورم نيست

"من بر آن عاشقم كه رونده ست

رونده های دروغ های زبان

و ناله های گل های در نقاب

و دشت های شقايق لاله گون

و ترانه های بابا طاهر

و قصه های ر. اعتمادی

"از هر زبان كه می شنوم نا مكّرر است"

از ابرها خبری داريد؟

منطق باريدن هنوز قطعيت دارد؟

!يكبار هم شده راست بگو

از اين جا تا بخارا

كرايه اش چه قدر است؟

دلم برای آلوی بخارا تنگ شده

 

فرشاد فدائيان . بهار ١٣٩٤