نشسته بودم و مى ديدم كه مرگ مى آيد
مادرم را كه مى برد
ديدم
پدرم را كه مى برد
ديدم
همسايه ام را و
...همسرم را
نشسته بودم و ديدم كه مرگ مى آمد
با ناخنى بلند وكبود
و صورتى كه چشم و دهان نداشت
يكبار
وقتى كه از كنارم گذشت
با آن كه ظهر بود
...و آفتاب
بى سايه از كنارم گذشت
...اما گذشت
و من
هنوز
با سايه ى خميده ى پدر
با سايه شكسته ى مادر
و سايه هاى مهربان همسر و همسايه
نشسته ام
مى بينم
كه مرگ مى آيد
با ناخنى بلند و كبود
و صورتى كه چشم و دهان ندارد
بى سايه
در آفتاب
راه مى رود
و سايه هاى خميده
شكسته
و
مهربان را
دستچين مى كند
فرشاد فدائیان